سالها پیش یکی از استادانم توجیه منطقیاش برای اعتیاد این بود که یک شاعر همیشه نیازمند الهام است و زندگی روزمره، تجلی الهام را از انسان میگیرد و یک هنرمند ناگزیر است دست به دامن الهام مصنوعی بشود. در آن لحظات خیلی دوست داشتم به استاد محترم بگویم این کلام نازنین شما به نوعی شکل دیگر خودارضایی فرهنگی است. مصنوعی ایجاد کردن عنصر الهام، برای خلق!! اما خب… مگر میشد به استاد گرانمایه اینچنین درشت گفت، ولو درست؟ از آن زمان سالها میگذرد و نزدیکی من به محیط فرهنگی و البته بهتر بگویم حاشیههای فرهنگی، خیلی چیزها را برایم روشن کرد. این روزها بحث جالبی راه افتاده دربارهی اخلاق در عرصه ادبیات. اینکه چه ضرورتی دارد اخلاق در خلاقیت درهم آمیزد؟
متاسفانه دنیای امروز ما دنیای اخلاقگریز است هر نوع نقد اخلاقی را به حساب ارتجاع میگذارد و افسارگسیختگی را اوج هنر و هنرمندی! اما چه میتوانم بکنم که از این همه حاشیههای پررنگ محیطهای فرهنگی به ستوه آمدهام. انگار همه به نوعی دنبال همان عنصر الهام فوقالذکر هستند اما اگر استاد گرانمایه من فقط به یک عنصر الهام دست مییازید و هرگز هم تریاک نازنینش به هروئین و حشیش تبدیل نمیشد، این روزها دوستان فرهنگی ما عناصر الهام را بیش از حد توسعه دادهاند و هریک برای خود فروشگاه زنجیرهای الهام گشودهاند که خب بله برای مثال الهام آفرینندگی را از فلانی میگیریم، الهام زندگی کردن را از دیگری، الهام ماندن را از آن یکی و همین طور این سلسلهی الهامی تا به ثریا ادامه مییابد. خالقان آثار بدیع نیز به بهترین نحو ممکن و صد البته در خفا و پوشیده، جذب الهام میکنند و تا میتوانند مخفیانه الهام میورزند! شاید در این میان هم الهامها به الهامکهای کوچکتری بدل شوند که صد البته این برای خالق کبیر احساس غبن و سرخوردگی شدید ایجاد میکند اگر بفهمد که الهامش، الهامکی در دل دارد.
به هر حال چندی است که فکر میکنم شاید بد نباشد برای خالقان آثاری چنین بدیع و به خاطر روح حساس و دل آزرده از روزمرگی، کارخانهای احداث شود و به جای فروش کاندومهایی با طعم توتفرنگی وحشی! آلبالو! گوجهسبز! نعناع! تمشک! و … مزین به اشعار شعرای گرانقدر، نقاشیهای نقاشان معروف، سخنان فلاسفه بزرگوار باشد تا در پروسهی الهامبخشی و الهامگیری روزمرگیها و مکررات عیش را منغص نکند و حس را سرکوب.